بیا از پشت عینک سر به زیریهای هم بینیم
جوانیهای هم دیدیم و پیریهای هم بینیم
به هم بودیم در آزادگیها و امیریها
بیا در کنج محنت هم اسیریهای هم بینیم
به خوان عمر هرگز چشم دل سیری نمیدیدیم
کنون کین سفره بر چیدیم سیریهای هم بینیم
و هم دیدیم دوریها و دیری هم نماند از عمر
بیا پایان دوریها و دیریهای هم بینیم
صغیریها مجازی بود و عشقی در کمال نقص
بیا عشق حقیقت در کبیریهای هم بینیم
به روی هم نگاهی گر به چشم دل کنیم اکنون
از این آیینهها روشن ضمیریهای هم بینیم
نمیرد شاعر اما این نمیری خود نمیبیند
مگر قرنی بمانیم و نمیریهای هم بینیم
به طفلی شاعری بود و دبیری عشقمان باری
به پیری شاعریها و دبیریهای هم بینیم
سپر با تیر باران قضا بودن دلیری بود
بیا در ناخودآگاهی دلیریهای هم بینیم
چو با تحقیرمان بینند ما هم با همان تحقیر
حقارتهای دنیا در حقیریهای هم بینیم
چو فخر انبیا فخر از فقیری میکند ما هم
بیا با روح اشرافی فقیریهای هم بینیم
مرا چیزی نماند از شهریاریها که دیدن داشت
مگر در تو نشانی از امیریهای هم بینیم